سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات/شهید کاوه/

33- وداع آخر ، شهید ناصر ظریف

نزدیک ظهر محمود ناراحت و نگران آمد پیش من، گفت: می گن حاجی بروجردی رفته روی مین، سریع برو ببین چه خبر شده! باریکه ای از خون، از گوشه لب بروجردی جاری بود. آنقدر آرام شهید شده بود که فکر کردم خوابیده است. تا رسیدم مهاباد سراغ کاوه را گرفتم، گفتند: رفته تو مسجد، همه را جمع کرده و داره دعای توسل می خونه، سریع رفتم توی مسجد، تا چشمش به من افتاد آمد سراغم، گفت: چه خبر، حاجی وضعش چطوره؟ آنقدر با تشویش حرف می زد که نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه، همین کافی بود تا او بفهمد چه مصیبتی نازل شده، چنان بی پروا و بلند زد زیر گریه که همه فهمیدند چه خبر شده، آن روز تمام هوش و هواسم به محمود بود. با وجود مجروحیتی که داشت، مثل یک شخص پدر از دست داده، گریه می کرد.


خاطرات /شهید محمود کاوه/

ترور ، سید مجید ایافت

رفتیم غذاخوری پرشنگ(1) با بچه ها گرم صحبت بودیم و انتظار می کشیدیم هر چه زودتر غذا را بیاورند، احساس کردم محمود خودش با ما هست ولی حواسش جای دیگری است. زیر چشمی به چند نفر تازه وارد نگاه کردم، از طرز نگاه محمود فهمیدم که وضعیت غیر عادی است. در همین حال محمود و یکی از بچه ها بلند شدند و دویدند طرف میز آنها، تا آمدم به خودم بجنبم، دیدم درگیر شدند، ما هم رفتیم کمکشان؛ همه را گرفتیم و دستبند زدیم ، لباس هایشان را دقیق گشتیم، چند تا کلت و نارنجک داشتند ، آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم، سریع آنها را به مرکز سپاه آوردیم و سپردیمشان دست حفاظت اطلاعات. خاطرم هست در بازجوئی ها، اعتراف کردند که می خواستند کاوه را ترور کنند. 

1- از رستورانهای شهر سقز


خاطرات/شهید محمود کاوه/

شیفته ی محمود ، ابراهیم پور خسروانی

یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.